۱۳۸۶ تیر ۱۵, جمعه

حکایت بانوی چارقد به سر


دیروز-یعنی «دومین پنجشنبه چهارمین ماه ایرانی »* مطلبی خواندم در روزنامه اینترنتی روز. مطلب را نمی گویمتان چیست، از دو جهت: یکم تا بمانید درکف آن چنان که خواجه عبد الولید کرمانی ماند در دوره قاجار به هنگام ورود قشون روس به روستای اشترانکوه. داستان آن مفصل است و شاید خواهمش گفتمن در فرصتی دیگر. دویم از این جهت که مسابقه‌ای در کار است که خواهید یافت در انتهای داستان. و اگر بازگویم که ربط روز با داستان من از چه باشد، خود معاونتی است در حل معما؛ و این از بزرگان نشاید.
«علی ایحال» آنچه در روز خواندم به یاد حکایتی انداخت مرا که می‌خوانید:
گفته اند که در روزگاران قدیم مردی بود- واین که می گویم مردی بود، نه از آن جهت است که مخالف جنبش فمینیستی باشم . حاشا! بدین خاطر که اوّلاً در اصل داستان مرد بوده و از من که مردی فاضل و اندیشناکم شایسته نباشد که سخن را تحریف کنم چنان که بیهقی کرد در زمان ناصرالدین شاه صفوی! و خود بدیدید آنچه بر سرش آمد و بدیدند. از آن گذشته، در آن دوران هنوز جزیره لزبوس کشف نشده بود در کناره دریای اژه و لاجرم لزبینی نیز در کار نبود؛ زیرا خردمندان دانند که چون لزبین باشی، لاجرم باید از اهالی «لزب» باشی که یونانیان بنا به قاعده لزبوس می گفتند. ربط لزبین به مرد قصه ما را بعدها خواهید دید .
باری، این مرد که گفتم، از مال دنیا فقط بزغاله ای داشت. (بعداً از داریوش سجادی عزیز خواهش خواهم کرد که ربط بزغاله را با استمنا و سرکوبی غریزه‌ی جنسی در میان جوانان ایرانی در مقاله ای جدا گانه بررسی کنند-با دیدی فرویدی). برگردیم سر مرد قصه و بزغاله‌اش. این مرد قصه‌ی ما هیچ نداشت از مال دنیا ( و آخرت) جز همان بزغاله‌ی  مردنی. هم از اینرو بسیار تیمارش می کرد و سخت مراقبت می کرد از «او».
روزی از روز های یکی از هفته های یک سال ایرانی مرد قصه ما قصد سفر کرد . نمی‌دانم، شاید مجبور به سفر شد- چنان که بسیاری د ر «خانه پدری» شدند. و توی خواننده اگر که سن‌ات از پنجاه و صد و اندی فرا‌تر باشد، لاجرم دانی که در آن روزگار بیشتر مردمان پای پیاد ه سفر می‌کردند.
بدین سان مرد با بزغاله‌ی عزیزش می رفت در راهی- در برهوت. آفتاب، سوزان بود چنان که در یکی از پنجشنبه‌های چهارمین ماه ایرانی در اواخر سلطنت قاجار اتفاق افتاد در نزدیکی قریه حسام‌السلطنه ( از دکتر علیرضا نوری‌زاده استدعا دارم که زحمت شجره‌نامه‌ی حسام السلطنه و آدرس منزل ایشان را در شماره‌ای دیگر بکشند).
از قصّه‌ی اصلی دور افتادم و لابدتان فحش می دهیدم اکنون. و ای بسا که سزاوار آن باشم. به بزرگی خودتان خواهیدم بخشید امّا، چون به مراحل اروتیک داستان برسیم:
چون مرد با حال زار در بیابان قدم بر می‌داشت با بزغاله نا زنین، به ناگهان چشمش به بانویی افتاد بلند بالا، «زلف آشفته و خوی کرده و خندان لب و مست». (اکنون در می بابید که لاجرم قهرمان قصه ما مردی بایسته بوده است.) درست در همان لحظه –شاید معادل لحظه ای که عباس میرزا کبکی را کباب کرد در تبریز ....خیلی خوب بابا نزنید! درست در هما ن لحظه بانو نیز متوجه مرد شد که تک و تنها بود در بیابان با بزغاله ای.
بانو، اما، به ناگه صیحه ای کشید مدهوش کننده. این چنین. مرد مانده بود هاج و واج. پرسید: «بانوی زبیا ! از چه رو این چنین جیغ می کشید؟ »
بانو گفت: « آخه من می ترسم. هیچ کس اینجا نیست. من میدونم تو الآن میای با من عمل شنیع انجام می دی!»
مرد گفت: «نترسید بانوی من. من از مال دنیا همین یک بزغاله را دارم . برای دست یابی به کاترین زیتا جون هم از دستش نمی دهم ! من اگر ول کنم او را در این بیابان ، هرگزش نخواهم یافت. خیالتان آسوده باشد. سفر به خیر!»
بانو گفت: (ببخشید که بانو بلد نیست چون استاد بهنود به شیوه ای ادبی سخن راند. ضعیفه است دیگر!) باری، بانو گفت :
« ولی او نجا ... اونجا رو می بینی؟ نه، اونور تر...آره. اونجا. یه تک درخت اونجا هست. من می ترسم تو بری بزغاله تو ببندی به اون درخت . بعد بیای با من از اون کارا بکنی! منم که تو این بیابون هیچ دفاعی ندارم. ای وای !»
و دوباره جیغ کشید.
مر د گفت : « بانوی محترم! من هیچ بند و طنابی در بساطم نیست که با آن بزغاله ام را بر درخت ببندم . هیچ نگران نباشید. سفر به خیر و خدا نگاهدارتان باد!»
بانو گفت:
« نه، من هنوز هم می ترسم!» و باز جیغ کشید.« آخه من می دونم. تو آلان میای چار قد منو ور میداری باهاش بز رو می بندی به اون درخته. بعدش بر می گردی میای اینجا ترتیب منو میدی. منم که حساس! نمی تونم که تو این بیابون با این هوا بدوم از دست تو فرار کنم!»
مرد را می گویید؟ لختی اندیشیدن گرفت. آنگاه سر بر آورد و گفت:
« بانوی زیبا! من این راه حل که شما فر ا راهم گذاشتید ، به ذهنم نرسیده بود. اکنون که شما گفتید، اما، به نظرم راهی است بس دلپذیر! »
از شرح آنچه از آن پس اتفاق اوفتاد معذورم بدارید. اما اینرا گفتم که بگویم....
مسابقه:‌جمله آخر را تکمیل کنید.

راهنمایی: آنچه در روز خواندم و باعث نوشتن این حکایت شد، مقاله «احمت زید آبادی» بود در روز با عنوان «چه بنویسند؟»
----------------------------------------------------------------------------------------------------------
* از استاد مهرداد شیبانی از نویسندگان بنام ایران زمین!

۱۳۸۶ تیر ۱۱, دوشنبه


دریغ است ایران که ویران شده
کنام سگان و شغالان شده

۱۳۸۶ تیر ۱۰, یکشنبه

چارپا خوب، دوپا بد



بر منتهای همت خود کامران شدم...


با سلام و درود به روان پاک بنیانگذارجمهوری اسلامی ایران، حضرت امام...

نه، نترسید. شوخی کردم. من –دست کم هنوز-به «ورسیون» جدید نرسیده ام.

و اما بعد:

بالاخره پس از ده-دوازده سال دل دل کردن و پشت گوش انداختن، تصمیم گرفتم که وبلاگی برای خودم دست و پا کنم. این کار دو دلیل داشت:

یک : همیشه از جماعت «وبلاگ دار» گله مند بوده ام-به دلایل مختلف. گفتم شاید از حسادت باشد! «پس بنابر این » اکنون که خود به بلاگرها پیوسته ام، به قول بهنود، می توانم فهمید که انگیزه ام چه بوده باشد از این تنفر!

دویم: حرفهایی هست برای نگفتن( به قول یه بابایی) و حرفهایی هست برای گفتن؛که اگر گوشی نبود، توی وبلاگ می نویسیم.

اساسنامه ملا نقطه ای:

یک: من اینجا برای دل خودم حرف نمی زنم. اگر برای دل خودم بود، توی دل خودم می گفتم؛ احتیاج نبود وبلاگ درست کنم. من برای همه می نویسم. امیدوارم همه هم وبلاگم را بخوانند. از ابطحی بی سواد و بی مزه گرفته، تا شریعتمداری خونخوار؛ از س ج ا د...مس خل تا «پدیده » دادا بیس؛ از «کلنگ» با سواد تا «ح.د» گیج.

نظرات شمابرای انتشار احتیاج به تائید من ندارند. هر چه دوست دارید بنویسید. به هر لحنی که دوست دارید نماینده شخصیت شما باشد.

دو: اینجا را –عمدتاً- برای «گیر دادن» بنا کرده ام. هر کس که به فارسی مسلط باشد (مسلط ها!) می تواند در این کنج اینترنت با من شریک شود. از هر مرامی که باشد.هر چند گه گاه اگر حرفی داشته باشم هم میزنم. «گیر» ها بر سه قسم اند:

-غلطهای نوشتاری یا مشکل در تشخیص واژگان. مثل «رمان» به جای «روبان».

-غلطهای دستوری. مثل بیشتر جملات اکثر سیاستمداران و روزنامه ها و سایر نشریات داخل و خارج از کشور.

-غلطهای منطقی (در حد ریاضیات جدید دوم راهنمایی، نه بیشتر). مثل تمسک به قرآن برای ثابت کردن وجود خدا!

سه: در زمینه سیاست، من هیچ طرفی نیستم. هر کس حرف بی معنا و بی مبنا بزند مشمول «گیر» ما خواهد شد. (لطفاً با کلمات بازی نکنید!) در این زمینه این موارد قابل ذکرند:

الف-در میان «سیاسیون » ایرانی در خارج از کشور هیچ کس را شایسته کوچکترین توجهی نمی دانم. حتی دلم نمی خواهد وقتم را برای تصحیح غلطهای املایی وانشایی آنان تلف کنم.

ب-در میان جناحهای داخلی، اصلاح طلبان را (صرف نظر از تناقض های رفتاری و نظریشان) کمی بیش از بنیاد گراها قابل قبول می دانم.«پس بنا بر این» اگر مجبور به انتخاب بین این دو باشم –که هستم- خاتمی را به احمدی نژاد ترجیح می دهم. این ، البته،از واقعگرایی من است نه اینکه واقعاً جماعتی را که ابطحی از افراد مشهور و تاثیر گذارش باشد، به عنوان تعیین کننده سرنوشت ایران بپذیرم.

ج- از جمهوری اسلامی به اندازه توفوی بدبوی چینی متنفرم، ولی در حال حاضر هیچ کس یا گروهی را سراغ ندارم که جایگزین مناسبی برای این خونخواران باشد. بنا بر این از هیچ گروه مخالفی پشتیبانی نمی کنم.

چهار: فارسی نوشتن را به تازگی آموخته ام. در واقع هنوز هم نیاموخته ام.از کامپیوتر و اینترنت و بویژه مسایل فنی وبلاگ نویسی نیز هیچ سر رشته ای ندارم. «لاجرم» برخی اشکالات درنوشته هایم خوهد بود. امیدوارم به تدریج بهتر شود.

پنج: از کلیشه ها بیزارم. از «زبان وبلاگی» نیز. دیرگاهی است که «اشک ریختن به پهنای صورت» به نظرم چندان شاعرانه نمی نماید. از کلماتی چون «لاگیدن» و «لینکیدن»هم چندشم می شود.

شش: به نارسیسیزم دچار نیستم. می دانم که خود نیز اشکالات بی شمار دارم. حتی فارسی را هم خوب بلد نیستم (هر چند شاید بهتر از استاد سهیل محمودی یا استاد بهنود.) بنا بر این از همه «میخاحم» که از گیر دادن به من نیز دریغ نورزند.


آها! داشت یادم می رفت. می پرسید ربط مصرع بالا به متن چیست؟ از «دکتر علیرضا نوری زاده» بپرسید!

ًً